روزگاری ، یه عابد خداپرستی بود که در عبادت کدش
توی دل کوه با خدا راز و نیاز میکرد ،
اونقدر این عابد مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب
به فرشته هاش دستور می داد تا از غذای بهشتی ،
براش ببرند و سیرش کنن .
یک روز بعد از هفتاد سال عبادت ، خدا به فرشته هاش گفت :
امشب براش غذا نبرید ، میخوام امتحانش کنم
اون شب عابد هر چه منتظر غذا موند ، خبری نشد ، که نشد
تا جایی که گرسنگی خیلی بهش فشار آورد و
طاقتش تموم شد و از کوه پایین اومد و
به خونه آتیش پرستی که در دامنه کوه بود رفت و ازش طلب نون کرد ،
آتش پرست سه قرص نون بهش داد و عابد حوشحال
بسمت عبادتگاه خودش راه افتاد .
سگ نگهبان خونه ی مرد آتیش پرست راه افتاد دنبالش ، و جلوی راه عابد رو گرفت.
عابد یکی از نون ها رو انداخت جلوی اون سگ بلکه بی خیالش بشه
سگ نون رو خورد و دوباره دنبال عابد راه افتاد ،
عابد بیچاره نون دوم روهم انداخت جلوی سگ قصه ی ما
ولی بازم سگ دست بردار نبود
و نمیذاشت عابد بخت برگشته به راهش ادامه بده .
عابد با عصبانیت سومین نون روهم انداخت جلوی سگ و با عصبانیت گفت :
ای حیوون بی حیا ! ...
صاحبت سه تا نون داد به من ولی تو نذاشتی نون ها رو ببرم ؟
به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به زبون اومد و گفت :
من بی حیا نیستم ، من سالهای سال سگ در خونه ی مردی ام ،
که چه شب هابی که به من غذا داد و موندم پیشش ،
چه شب هایی هم که غذا نداد بازم پیشش موندم ،
شب هایی که منو از خانه اش بیرون کرد ،
پشت در خونش تا صبح نشستم…
من بی حیا نیستم تو بی حیایی ،
تو که عمری خدا هر شب غذای شبت رو برات فرستاد
و هر چه خواستی بهت داد ،
ولی یه شب که غذایی نرسید ،
فراموشش کردی و از خدا بریدی بعدشم برای رفع گرسنگیت
به در خونه ی یه آتیش پرست اومدی و طلب نون کردی .
نظرات شما عزیزان:
+ نوشته شده در جمعه 30 دی 1390برچسب:
,
ساعت 17:37 توسط غزل
|