به وبلاگ من خوش آمدید
آش رشته(غزال جون) 1
لينك باكس طلا رنك 1
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان قدمهايي براي رسيدن به آرامش و آدرس daraghoshearamesh.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 1
بازدید کل : 15902
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1


کودکی که آماده ی تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید


اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به انجا بروم؟


خداوند پاسخ داد از میان بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام .


او در انتظار تو است و از تو نگهداری می کند.


اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه


کودک گفت: اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی است.


خداوند لبخند زد: فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد.


خداوند او را نوازش کرد و گفت که فرشته ی تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.


کودک با ناراحتی گفت : وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟


خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت : فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی.


کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسان های بد هم زندگی می کنند چه کسی از من محافظت می کند؟


خداوند پاسخ داد: فرشته ات از تو محافظت می کند حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.


کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود


خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا


خواهد آموخت گر چه من همواره در کنار تو خواهم بود.


در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.


او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: خدایا اگر باید همین الان بروم لطفا نام فرشته ام را بگویید.


خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد : نام فرشته ات اهمییتی ندارد به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.

 



+ نوشته شده در جمعه 1 دی 1390برچسب:,ساعت 17:52 توسط غزل |



با توام ، با توخــــــــدا..



یک کمی معجزه کن

چند تا دوست برایم بفرست...

پاکتی از کلمه

جعبه ای از لبخند...



نامه ای هم بفرست

کوچه های دل من باز خلوت شده است...

قبل از اینکه برسم

دوستــی را بردند

یک نفر گفت به من: باز دیر آمده ای .... دوست قسمت شده است

با توام با تو خدا ....

یک دل قلابی ...

یک دل خیلی بد... چقدر می ارزد؟ ....

من که هرجا رفتم جار زدم : شده این قلب حراج ... بدوید... یک دل مجانی

قیمتش یک لبخند.... به همین ارزانــــی

هیچ وقت اما... هیچ کس قلب مرا قرض نکرد...

هیچ کس دل نخرید...



با توام... با تو خـــــدا...

پس بیا... این دل من ... مال خودت...

من که دیگر رفتم اما...

ببر این دل را...

دنبال خودت
 



+ نوشته شده در جمعه 1 دی 1390برچسب:,ساعت 17:44 توسط غزل |



پیش از اینها فكر می كردم خدا
خانه ای دارد كنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج وبلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق كوچكی از تاج او
هر ستاره، پولكی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، كهكشان
رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل وطوفان، نعره توفنده اش
دكمه ی پیراهن او، آفتا ب
برق تیغ خنجر او ماهتاب
هیچ كس از جای او آگاه نیست
هیچ كس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان،دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان وساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند : این كار خداست
پرس وجو از كار او كاری خطاست
هرچه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، كورت می كند
تا شدی نزدیك، دورت می كند
كج گشودی دست، سنگت می كند
كج نهادی پای، لنگت می كند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو وغول بود
خواب می دیدم كه غرق آتشم
در دهان اژدهای سركشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می كردم، همه از ترس بود
مثل از بر كردن یك درس بود
مثل تمرین حساب وهندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تكلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا كه یك شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یك سفر
در میان راه، در یك روستا
خانه ای دیدم، خوب وآشنا
زود پرسیدم : پدر، اینجا كجاست ؟
گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!
گفت : اینجا می شود یك لحضه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه كرد
با دل خود، گفتگویی تازه كرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟
گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان وساده و بی كینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی 



ادامه مطلب


+ نوشته شده در جمعه 1 دی 1390برچسب:,ساعت 17:39 توسط غزل |

روزگاری ، یه عابد خداپرستی بود که در عبادت کدش

توی دل کوه با خدا راز و نیاز میکرد ،

اونقدر این عابد مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب

به فرشته هاش دستور می داد تا از غذای بهشتی ،

براش ببرند و سیرش کنن .

یک روز بعد از هفتاد سال عبادت ، خدا به فرشته هاش گفت :

امشب براش غذا نبرید ، میخوام امتحانش کنم

اون شب عابد هر چه منتظر غذا موند ، خبری نشد ، که نشد

تا جایی که گرسنگی خیلی بهش فشار آورد و

طاقتش تموم شد و از کوه پایین اومد و

به خونه آتیش پرستی که در دامنه کوه بود رفت و ازش طلب نون کرد ،

آتش پرست سه قرص نون بهش داد و عابد حوشحال

بسمت عبادتگاه خودش راه افتاد .

سگ نگهبان خونه ی مرد آتیش پرست راه افتاد دنبالش ، و جلوی راه عابد رو گرفت.

عابد یکی از نون ها رو انداخت جلوی اون سگ بلکه بی خیالش بشه

سگ نون رو خورد و دوباره دنبال عابد راه افتاد ،

عابد بیچاره نون دوم روهم انداخت جلوی سگ قصه ی ما

ولی بازم سگ دست بردار نبود

و نمیذاشت عابد بخت برگشته به راهش ادامه بده .

عابد با عصبانیت سومین نون روهم انداخت جلوی سگ و با عصبانیت گفت :

ای حیوون بی حیا ! ...

صاحبت سه تا نون داد به من ولی تو نذاشتی نون ها رو ببرم ؟

به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به زبون اومد و گفت :

من بی حیا نیستم ، من سالهای سال سگ در خونه ی مردی ام ،

که چه شب هابی که به من غذا داد و موندم پیشش ،

چه شب هایی هم که غذا نداد بازم پیشش موندم ،

شب هایی که منو از خانه اش بیرون کرد ،

پشت در خونش تا صبح نشستم…

من بی حیا نیستم تو بی حیایی ،

تو که عمری خدا هر شب غذای شبت رو برات فرستاد

و هر چه خواستی بهت داد ،

ولی یه شب که غذایی نرسید ،

فراموشش کردی و از خدا بریدی بعدشم برای رفع گرسنگیت

به در خونه ی یه آتیش پرست اومدی و طلب نون کردی .

 



+ نوشته شده در جمعه 30 دی 1390برچسب:,ساعت 17:37 توسط غزل |

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به

سطح آب زل زده بود ...


مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت او را دید و متوجه

حال پریشانش شد و کنارش نشست


مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در

زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم

و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟


مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت

و گفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد

خود را به جریان آب می سپارد وبا آن می رود سپس

سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت .

سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت

و در عمق آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت ...


مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی.

به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند

و درعمق نهر قرار گیرد اما امواجی را روی آب ایجاد کرد

و بر جریان آب تاثیر گذاشت حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ

را می خواهی یا آرامش برگ را ؟!


مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست

او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست

کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و

اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد.

من آرامش سنگ را ترجیح می دهم !


مرد سالخورده لبخندی زد و گفت : پس حال که خودت انتخاب کردی

چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟

اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش

و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار خود را از دست مده

در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش...

مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست

و از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ

را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟

پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان

به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم

در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد

از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم من آرامش برگ را

می پسندم ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی

ایستادگی را داده است و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت

و خیزهای سرنوشت ...

شما آرامش برگ می خواهید ؟ یا آرامش سنگ ؟ 



+ نوشته شده در پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:,ساعت 21:43 توسط غزل |

چطور ميشه كه آدمها زير بار غمها طاقت مي آورند. اگر خدا اين صبر و استقامت را به انسانها عطا نكرده بود ، چه اتفاقي مي افتاد . هر بار كه مشكلات كمرم را خم مي كند به سراغ كتاب دعاي كوچكم مي روم و دعاي "الهی کیف ادعوک و انا انا و کیف اقطع رجائی منک و انت انت، " ساعتها اين دعا را مي خوانم و در درگاه خدا گريه مي كنم . معبودا چگونه بخوانمت كه من همان من ِ گنهکارم و چگونه امیدم را از تو قطع کنم كه تو همان توی آمرزنده ای معبودا اگر درخواست نکنم از توكه ببخشی به من پس کیست آنکه از او درخواست کنم كه به من ببخشد معبودا اگر نخوانم ترا تا اجابت کنی مرا پس کیست آنکه بخوانم او را تا اجابت کند مرا معبود من اگر گریه و زاری نکنم به درگاهت تا رحم کنی به من پس کیست آنکه گریه و زاری کنم به سوی او تا به من رحم کند معبودا پس همانطور که دریا را برای موسی علیه السلام شکافتی و او را نجات دادی درخواست میکنم از تو که درود فرستی بر محمد و خاندان پاکش و اینکه نجات دهی مرا از آنچه گرفتارم در آن و گشایش دهی برایم گشایشی فوری نه مدت-دار به حق افزون بخشی ات و به حق رحمتت ای رحم کننده ترین رحم کنندگان... با اين دعا به آرامش مي رسم . به آرامشي كه شايد هيچ دارويي به من ندهد

 



+ نوشته شده در یک شنبه 4 دی 1390برچسب:,ساعت 12:48 توسط غزل |

نمي دونم چی بگم از کی بگم؟ فقط امشب دلم گرفته همه که بد کردن! خدا میبینی؟ می دونم چرا چون خدا رو یادم رفته بود خدایا من بشیمونم ماها وقتی به این روز میفتیم تازه یادمون میاد خدایی هست چقدر ما حقیریم میگن خدا همین وراست میگن اگه صداش کنی به قلب تو سر میزنه چقدر صدات کنم خدا بیا که من تو این روزگار دارم دیوونه میشم بنجره ی امیدم و رو به تو باز میکنم منو ببین کمکم کن من عوض شدم خدا میبینی خدا بنده هاتم به من بد کردن میبینی؟ چرا؟ چون ساده بودم ؟ چون خوب بودم؟ خدایا ولی تو رو دارم نه؟ تو که نمی خوای مثل بقیه ولم کنی؟ امیدم فقط تویی فقط تورو دارم حتی خجالت میکشم بگم منو ببخش فقط میگم خدایا تو رو دارم

 



+ نوشته شده در یک شنبه 4 دی 1390برچسب:,ساعت 12:14 توسط غزل |

کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید. او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.خدا پایین آمد و بر سر کودک دست كشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد. او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد

 



+ نوشته شده در یک شنبه 4 دی 1390برچسب:,ساعت 12:10 توسط غزل |